《هو الحق》
خ رو روز اولی که رفتم دبیرستان برای ثبت نام دیدم.
دختر خوبی به نظر میرسید؛ شهرستانی بود و قرار شد بیاد خوابگاه مدرسهی ما.
اون روز حرف زدیم و من اول مهر چشم چشم میکردم دنبالش. هم رو دیدیم، با هم رفتیم سر کلاس و کنار هم نشستیم.
آدمها معمولا یک دوست صمیمی توی مدرسه دارند که ممکنه بغل دستیشون باشه چون توی بازههای بین کلاس بیشتر هم صحبت میشن، ممکنه هم سرویسیشون باشه چون قبل و بعد از مدرسه هم کنارهمند، ممکنه دوستی باشه که از پایهی قبلی باهاشون بوده یا فامیل و همسایست.
خ بغل دستی من بود، ما دوست بودیم اما خوابگاهی بودن اون رو به بچههای خوابگاه نزدیکتر نگه میداشت.
سال بعد من و خ بعد از چند هفته دیگه کنار هم ننشستیم چون خ ردیف آخر یا یکی مونده به آخر مینشست و من که عینکیم برام راحتتر بود برم ردیف اول تا تخته رو بهتر ببینم.
بعد هم که کرونا اومد...
خ خیلی مهربون بود و ما هم صحبتهای خوبی بودیم. شاید دوستای خیلی صمیمی نه اما دوستای نزدیک هم حساب میشدیم.
گوشی خ مشکل داشت برای همین توی مدت کرونا ما نمیتونستیم چت کنیم یا به خاطر آنتن دهی شهرستانشون تماس تلفنی بگیریم...
امتحانات حضوری دوازدهم خ رو بعد از مدتها دیدم، بین حرفها روز آخر گفت که خواستگار براش اومده،حرف زدن، آزمایش دادن و عقدشه.
دبیرستان که تموم شد من هم از خ بیخبر شدم... تولدش زنگ زدم، پیام دادم، قبل و بعد از تولدش هم همینطور اما هیچ جوابی نمیگرفتم.
یک بار از یکی از بچههای خوابگاه شنیدم که شمارش رو عوض کرده، شمارم رو به خ داد و ما چند جملهای حرف زدیم و مجدد بیخبری. خ دیگه از هیچکدوم از ما خبری نگرفت و جواب پیامهامون رو هم نداد.
چند روز پیش دوباره به خ پیام دادم، پرسید شما؟ خودم رو معرفی کردم، ذوق کرد و احوالم رو پرسید، پاسخ دادم و احوالش رو پرسیدم و خ دوباره رفت...
همکلاسی قدیمیم را خبر کنید و بگویید دوستی اینجا هست که فقط میخواهد احوالش را بداند و چند کلامی هم صحبتش شود، همین.
پ.ن:کتابی رو به خ امانت داده بودم، امید داشتم حداقل برای کتاب خبری ازم بگیره...😄 اصلا کتاب برای تو خجان احوالت چطوره رفیق؟
پ.ن۲: شاید خ از دستم ناراحته؟ ولی خ دیگه جواب هیچکس رو نداد...
پ.ن۳: فکر کنم توی فارسی مدرسه درسی داشتیم با عنوان زنگ نقاشی که برشی بود از کتاب اتاق آبی سهراب سپهری، اونجا سهراب از معلم نقاشیش با عنوان صاد یاد میکرد و در پایان میگفت معلم نقاشیم را خبر کنید که...
در مورد خ حتی اگر میدونستم چرا رابطش رو قطع کرده یا اگر از طرف اون هم میل به ادامهی ارتباط میدیدم آرومتر بودم، اما به نظرم دیگه باید قبول کنم. گاهی روابط آدمها بدون دلیل خاصی قطع میشه، گاهی هیچکس مقصر نیست. باید گذر کرد.
بعضی دیدارها آخرین دیدارند، بدون اینکه بدونیم...
و بعضی جملات، آخرین جملهها، بدون اینکه خبر داشته باشیم...
پ.ن۴: سال دهم خ برای تولدم از این باکسهای تولد درست کرد که با باز شدن درِ جعبه، دیوارها میوفتن و جعبهی دیگهای رو میبینی. روی دیوارههای جعبه پر از نانی و توی جعبهی آخر یک ماگ بود. این هدیهی خ رو هیچوقت فراموش نمیکنم، اون روز خیلییی خوشحالم کرد.