رنج هست، خدا هم هست
《هو الحق》
نشستم توی نمازخونهی خلوت دانشگاه، خستگی در میکنم و خداروشکر میگم.
آخر ترمه و دیگه کمتر آدمها میان دانشگاه، من هم امروز صبح کلاس نداشتم اما اومدم دنبال بدو بدوهای اداری انجام نشدهی ثبتنامم.
امروز کلی راه رفتم و توی سرمای هوا عرق ریختم اما بالاخره، خداروشکر بعد از حدود یک ساعت و نیم بدو بدو تاییدیه رو گرفتم.
من تا حالا سفته ندیده بودم، خودم دنبال کارهای اداریم نرفته بودم، بیرون دانشگاه دنبال کافی نت نگشته بودم. شاید اینها کارهای سادهای به نظر بیان اما وقتی برای اولین بار و به تنهایی قراره تجربشون کنی میتونن خیلی ترسناک باشن...
دیشب خیلی نگران بودم، اگر ترمم رو قبول نکن، چیزی بخوان که همراهم نباشه و کازها بمونه برای یک روز دیگه... باید چی کار کنم؟
صبح صدقه دادم و قبل از ورود به دانشکده رفتم پیش شهدای گمنام عزیز دانشگاه التماس دعا گفتم.
خداروشکر، خدارو خیلی شکر مشکل خاصی پیش نیمد و کارها انجام شد.
پ.ن:یاد اولین کلاس دانشگاه افتادم. اون روز صدای قلبمم رو توی گوشام میشنیدم.
دو هفتهای سفر بودم و از کلاسها عقب مونده بودم، دانشکده ها رو نمیشناختم، ترافیک سنگین بود، داشتم دیر میرسیدم... استادام کیان؟ کجا باید برم؟ از کی جزوه بگیرم؟ نکنه اشتباه کنم؟
و امروز آخرین کلاس ترم یک برگزار میشه... کی گذشت؟ کی ترسهام به اتفاقات سادهی روزمره تبدیل شدن؟
دنیا خیلی عجیبه نه؟ ترسهات رو میاره جلوی روت و میگه ببین، هیچی نبود...
۱:۰۳ ظهر چهارشنبه ۱۱ دیماه، نمازخونهی دانشگاه در انتظار کلاس ساعت ۴:۳۰ (شیمی پیش، استاد الهامی)
پ.ن2: شب فهمیدم فردا و پس فردا هم کلاس دارم.